بسم‌الله

تکیه می‌دم به صندلی بالکن و نگاه می‌کنم به آسمونِ قشنگ اردی‌بهشتی

و فکر می‌کنم به همه‌ی حرفا و اتفاقات اخیر؛

و فکر می‌کنم به نبودنت،

به نداشتنت،

بعد انگار ذهنم از تلخیِ این روزا می‌خواد پناه ببره به یه روزای دیگه‌ای ولی میون این همه روز چرا ۲۰‌دی ۹۳؟

از  یه تلخی به یه تلخیِ دیگه.

و باز فکر.

به لحظه‌ای که بابا پشت تلفن با یه بغضی گفت مهدی حالش خوبه بابا‌جان ولی من همون لحظه فهمیدم که کار از کار گذشته

به دلم که بعد رفتنت انگار شده رنجر شهربازی و تا یه چیزی میشه هری میریزه

به چشمام که دکتر می‌گفت حال خوبی ندارن

به لبام که از ۲۰ دی ۹۳ یه خنده‌هایی رو دیگه به خودشون ندیدن

فکر میکنم به چیزایی که نباید بهشون فکر کنم،

مثلا به این‌که تو بر‌میگردی.

باز دور هم جمع میشیم.

باز هر بار که گیر کنم به تو زنگ میزنم و میگم  «داداش مهدی درموندم»

باز دلم قرصه که هرچی هم بشه، تهش یه داداش مهدی هست که درستش کنه.

می‌دونی، فکر می‌کنم چند تا مرد دارن تو دلم رخت می‌شورن،  چون این چنگ زدنا نشونه‌ی قدرت یه زن نیست!

رفتن تو زیادی نو بود داداش مهدی من قافیه رو باختم




مشخصات

تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

برترین جستجو ها

آخرین جستجو ها

محمد حسین امینی اخبار یک دو سه پروژه راه اندازي تجهيزات آشپزخانه یه بنده خدا خرید مانتو درس‌ها کدهای تخفیف دیجی کالا ایران گفت