زِبَرْجَد



بسم‌الله

او صبر خواهد از من

بختی که من ندارم

من وصل خواهم از او

قصدی که او ندارد

انقد که بی‌شعوره!

مهدی رو می‌گم.

که الان اگه ۸‌فروردین باشه میشه ۴‌سال و ۲‌ماه و ۱۸‌روزه که زیر یه خروار خاک لونه کرده و یه قبیله رو آواره

بازم انقد که بی‌شعوره




بسم‌الله

برایش می‌نویسم: «الحمدلله، خوبم :)))»

بعد به خودم می‌گویم عجب بلاهتی موج می‌زند لا‌به‌لای انگشتانم!

چند دقیقه‌ی بعد جواب می‌دهد: «تو معنی‌دار می‌خندی، یه چیزی پشت این خنده تو رو از پا در آورده»

آهی می‌کشم و گمان می‌کنم بعد از یک کشمکش طولانی با موبایل‌اش این جمله را نوشته




بسم‌الله

خیره میشوم به قابِ عکسِ روی میزم

به چشم‌های بهترین‌های زندگی‌ام

پدرم، شاهِ دلم

مادرم، ملکه‌ی من

خواهرم، نگینِ قلبم

برادرم، دلیلِ خنده‌های از ته دل‌م

بعد؛

تمام روز‌های این سال‌ها از جلوی چشمانم می‌گذرد، با همه‌ی بالا و پایین‌هایش، تلخیها و شیرینی‌هایش،

و نا‌خود‌آگاه زیرلب زمزمه می‌کنم:

رب من! «هب لب کمال الانقطاع الیک»




بسم الله 

امروز روز من نبود!

اینو از همون صبح باید می‌فهمیدم. از همون لحظه‌ای که با درد کمر و گردن از خواب بیدار شدم و تا چشمامو باز کردم دلتنگی هجوم آورد به قلبم

یا از ظهر که یک آن درد پیچید تو سرم و امون‌مو برید.

یا از غروب که دلتنگی غلبه کرد به وجودم و نتیجه‌اش این شد که بخزم زیر پتو و تا مغزم گنجایش داره فکر و خیال کنم و حسرت بخورم.

یا حتی از همین چند دقیقه پیش که وسط تست زبان یهو زدم زیر گریه و های های.

امروز روز من نبود!

اینو از تلفن عصر هم میشد فهمید.

امروز روز من نبود!

اصلش این روزها هیچ‌کدوم روز من نیستن.

هیچی سر جاش نیست.

هیچی خوب پیش نمیره.

هیچ اتفاق خوشی نمیفته.

هیچ حرف خوبی رد و بدل نمیشه.

هیچی به هیچی!

ولی خب، 

من مثل همیشه و مثل همه‌ی موقعیت‌های زجر‌آور زندگی‌م یه امید مسخره‌ای دارم.

به هرحال انسُن به امید زنده‌ست.

حتی مسخره‌ترین امید‌ها.

نه؟





بسم‌الله

تکیه می‌دم به صندلی بالکن و نگاه می‌کنم به آسمونِ قشنگ اردی‌بهشتی

و فکر می‌کنم به همه‌ی حرفا و اتفاقات اخیر؛

و فکر می‌کنم به نبودنت،

به نداشتنت،

بعد انگار ذهنم از تلخیِ این روزا می‌خواد پناه ببره به یه روزای دیگه‌ای ولی میون این همه روز چرا ۲۰‌دی ۹۳؟

از  یه تلخی به یه تلخیِ دیگه.

و باز فکر.

به لحظه‌ای که بابا پشت تلفن با یه بغضی گفت مهدی حالش خوبه بابا‌جان ولی من همون لحظه فهمیدم که کار از کار گذشته

به دلم که بعد رفتنت انگار شده رنجر شهربازی و تا یه چیزی میشه هری میریزه

به چشمام که دکتر می‌گفت حال خوبی ندارن

به لبام که از ۲۰ دی ۹۳ یه خنده‌هایی رو دیگه به خودشون ندیدن

فکر میکنم به چیزایی که نباید بهشون فکر کنم،

مثلا به این‌که تو بر‌میگردی.

باز دور هم جمع میشیم.

باز هر بار که گیر کنم به تو زنگ میزنم و میگم  «داداش مهدی درموندم»

باز دلم قرصه که هرچی هم بشه، تهش یه داداش مهدی هست که درستش کنه.

می‌دونی، فکر می‌کنم چند تا مرد دارن تو دلم رخت می‌شورن،  چون این چنگ زدنا نشونه‌ی قدرت یه زن نیست!

رفتن تو زیادی نو بود داداش مهدی من قافیه رو باختم




بسم‌الله 

حضرت ماه سلام!

قرصِ تمامِ آسمانِ سیاهِ دلِ من!

دوست داشتنی‌ترین مرد!

من فکر می‌کنم هرکس‌ در گوشه‌ی قلبش آتشی دارد.

بالقوه یا بالفعل.

داغی خورده یا می‌خورد، تا به مدد گرمایش قلب خامش را در تنور سختی‌ها و رنج‌ها و دلتنگی‌ها پخته کند!

کاش آن روزِ آخر مهیا باشیم

کاش خام نرویم

می‌دانید؛

خجالت می‌کشم اگر روزی مرا به زور مرگ کشان کشان ببرند

من دلم می‌خواهد با پای خودم بیایم

نکند طوری دنیا را ترک کنم که همه‌ی عقبی به سر‌افکندگی بگذرد!

نگذارید رسوا باشم.



تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

در مسیرِ شدن فروشگاه اینترنتی ایران میز دانلود نمونه سوالات استخدامی آموزگار ابتدایی آموزش و پرورش خلاصه دینامومتر Rolando موسسه ی فرهنگی هنری تفکر ناب آینده اروند سرگرمی 97 Brandon تشريفات اختصاصي واران کارگاه رفوگری فرش خاطره